برگشتیم اما بدون تو..
دیشب از شمال برگشتیم. اما بدون تو... همه اصرار کردن که بمونی ما هم دیدیم که واقعا خونه مادرجون بهت خوش میگذره و دوست داری بمونی.. تا مجبور نباشی هر روز 6 صبح بیدار بشی تا مجبور نباشی ساعت 2 بعد از ظهر کرم آفتابی بزنی و تو گرما برت گردونم خونه تا مجبور نباشی 56 تا پله رو با قدمهای کوچیکت برداری و بگی مانی خسته شدم. جو جو ام درد گرفت ..( منظورت هوایی بود که تو قفسه سینه کوچیکت حبس میشد و اذیتت میکرد) تا مجبور نباشی برای یک لحظه خوشی به هر دری در بزنی.. تا مجبور نباشی برای کارهای بدت و شیطنتهات تنبیه بشی.. تا مجبور نباشی تو مهد قانونهای بشین نشین و بکن و نکن رو با دقت رعایت کنی.. فکر میکردم راح...